دیشب قبل خواب خیلی ناخواسته یاد دوران خدمتم افتادم! من 4 یا 5 جایی خدمت کردم! هیچکدومش به سختی و پر خطری مرزبانی نبود! یا خیلی جاهای دیگه! 

اما یکی از جاهایی که بودم که خیلی برام وحشتناک بود و واقعا منو به جنون رسوند یه روستای دور افتاده بود که از کنار جاده 30 کیلومتر باید میرفتیم تو دل کوه و بعد کوه میرسیدم به مقصد :| 

روز اولی که رسیدم لب جادش قشنگ حس کردم دنیا داره تموم میشه! زنگ زدم خونه خدافظی کردم گفتم اگه دیگ نیومدم خدافظ :| 

40 دقیقه وایستادم یه ماشینی چیزی سوارم کنه! ولی به غیر از 1سگ که داشت برا خودش راه میرفت چیزی نبود اونجا :| دیگه نا امید داشتم قدم ن میرفتم! میدونستم اگه قبل تاریکی خودمو نرسونم گیر گرگ و شغال و کفتار میوفتم :))

داشتم میرفتم که یهو دیدم یکی با یه لهجه ی فانی میگه هوی سرکار کوجا! بر گشتم دیدم یه سرباز دیگس :/ گفتم دارم میرم پاسگاه گفت خو پیاده که نمیشه وایسا ماشین بیاد :/ گفتم 40 دقیقه بیشتره وایسادم یکی هم نیومده! گفت نه بابا میاد! وایسا :/ جالب اینجاس به 5 دقیقه هم نرسید که ماشین اومد و سوارمون کرد :/ 

همینجور که میرفتیم بیشتر و بیشتر به پوچی و نا امیدی میرسیدم :| پشت سرم دیگه چیزی دیده نمیشد جز کوه! 

وقتی رسیدم هیچ خبری از آدمیزاد نبود :| سکوت مطلق! از ماشین اومدم پایین همینجور تک و تنها به آسمون خیر شده بودم :| به معنای واقعی خشکم زده بود! واقعا چنین سکوتی توی حبس از هر شکنجه ای بدتره! 

شاید اگه یه فرد آزاد بودم برام کمی عادی تر و راحت تر بود! ولی وقتی به این فکر میکردم که باید با کلی محدودیت حداقل 100 روز اینجا باشم قشنگ حس میکردم دارم دیوونه میشم!  حبس با چند نفر که از نظر شعور و فهم در درجه ای پایین تر از منفی قرار دارن! 

 

ادامشو پست بعدی میگم! اون قسمتی که دیشب قبل خواب نمیذاشت چشام بسته شه! 

چیزی ,ماشین ,دقیقه ,گفتم ,نبود ,خیلی منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ایران توریست ارزان سرا Maggiemabxmpm3 Sitio پیکاسو هنر متلب نویس نمایندگی خدمات لوازم خانگی بوش دوربین هایک ویژن web724