2 3 روز اول کما زده بودم و کلا حرف نمزدم :| اینجا کجا بود خدا؟ 

روز سوم سوپرایز اصلی رسید! با یکی از کادریا سوار ماشین رفتیم 3 4 کیلومتر اونورتر :| دیگه عملا کوه بود فقط :| رسیدیم به یک اتاق! تازه فهمیدم که ما هفته در میون باید بریم اینجا هم پست بدیم :| 2 نفری! بدون هیچ کس دیگه و بدون هیچ امکاناتی! حتی یک تلویزیون ساده :| :| :| فقط شبا غذا میاوردن برامون :|

فکرشو بکن! هر روز از صبح پاشی اونم ساعت 6 صبح! و تا شب تو یک اتاق باشی :| بدون هیچ کاری هیچ سرگرمی هیچ چیزی :| :| :| با یک نفر که از نظر شعور منفیه :| تازه آنتن گوشی هم نداشت :| بزور کلی تو دل کوه رو باید میگشتی شاید یکجا آنتن بده یکمی! :/

خدایی هنوز به اون روزا فکر میکنم تنم میلرزه! بازم دمش گرم حداقل اون روزا یکی بود با پیاماش دلمون خوش باشه! هر چند الان نیس ولی من همه ی روزای سخت خدمتمو بهش مدیونم و اگه نبود قطعا یا دیوونه میشدم یا چیز دیگه! هر چند من خیلی باهاش بد رفتاری میکردم! درسته خیلی حال و روانم بد بود ولی توجیح خوبی برای رفتارم نیست!

خلاصه یکار کرده بودن که وقتی یک هفته تموم میشد و قرار بود برگردیم پاسگاه کلی ذوق مرگ میشدم :)) یعنی ببین پاسگاهی که برام کابوس بود در مقابل اینجا برام بهشت بود! 

چقد روزای بدی بود! نمدونم چرا از خاطرم پاک نمیشه و هنوزم که هنوزه اون سکوت مرگبار توی حبس آزارم میده! 

 

 

منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

sanja2020 اجناس فوق العاده پسته اکشن شاپ شریف دانش ملک مشهد شاداب سازی مدارس دانشگاه پویا بررسی دستگاه های اندازه گیری برق و الکترونیک